ازگلی واشده دردورترین بوته ی خاک
به تو ای دوست سلام به تو ای دوست درود...
سپاسگزارم لطف وعنایت شما دوستان راوبه دوستی و همراهی شما بزرگواران می بالم و دلگرم برادامه راه میمانم...
((واینبارداستان طمع ودوستی)
روزی مرد مومنی با خداوند شروع به گفتگو کرد.
او به خداوند گفت :
خداوندا دوست دارم بدانم طمع و دوستی چه شکلی هستند ؟
خداوند آن مرد مومن را به سمت دو در هدایت کرد. سپس یکی از درها را باز کرد و از مرد خواست درون آن را نگاه کند.
مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش زیبا وجود داشت و آنقدر بوی خوبی داشت که آب از دهان مرد راه افتاد.
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند .
آنها هرکدام قاشقی بسیار بزرگ داشتند که طول آن از طول دستهایشان بزرگتر بود و این قاشق ها به مچ دست های آنها محکم بسته شده بود .هرکدام از آنها می توانستند با قاشق خود از آن خورش ها بردارند اما از آنجا که قاشق ها فوق العاده بزرگ بودند نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود بگذارند.
مرد مومن از دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.خداوند گفت : " تو طمع را دیدی "
آنگاه به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود . یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن که باز دهان مرد را آب انداخت.
افراد دور میز مثل افراد اتاق قبلی هریک دارای قاشق هایی بزرگتر از دست خود بودند که قاشق ها به مچ دستهای آنها وصل بود اما اینها بسیار تپل بودند در ضمن می گفتند و می خندیدند و خلاصه شاد و راضی بودند.
مرد مومن گفت : نمی فهمم.
خداوند پاسخ داد :
" ساده است فقط احتیاج به یک مهارت دارد ! می بینی ؟ اینها یاد گرفته اند که با قاشق خود به دیگری غذا دهند در حالی که آدم های طمع کار تنها به فکر خودشان هستند . و تو الان در حال تماشای دوستی و مهر هستی. "